انگار خواب میبیند، ولی نه. میخواهد از ترس فریاد بکشد، ولی دست و پایش را زنجیر کردهاند و راه گلویش را بستهاند. انگار چیزی روی سینهاش سنگینی میکند. از شدت وحشت، تمام بدنش فلج شده و تکان نمیخورد. خوب که نگاه میکند میبیند چیزی شبیه یک موجود وحشتناک و گاهی پشمالو روی سینهاش نشسته و گویی جان او را میگیرد.